رمان همخونه
فصل 9
دوباره به خود آمد. سراسیمه از جای برخاست و به دنبال کتابی در کتابخانه به جستجو پرداخت . تا عاقبت آنرا یافت. حافظ بود. نیت کردو تفال
زد. جواب آمد:
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
نیروی آرام بخشی وجودش را در بر گرفت. گویی خیالش راحت شده بود. دوباره به تخت خواب بازگشت و در حالی که زیر پتو میخزید احساس بهتری داشت. کم کم چشمهایش گرم میشدند که صدای باز و بسته شدن در اتومبیلی او را بخود آورد. سراسیمه از جا برخاست و از گوشه ی پنجره حیاط بزرگ را جستجو کرد.
درست حدس زده بود. اتومبیل کامبیز بود که وارد حیاط شد. گویی کس دیگری هم همراهش بود. قدش را بلند کرد تا بهتر ببیند. کامبیز با کسی حرف مییزد. دقت کرد... خدایا اون شهابه. یعنی مهمونی تموم شد؟ ولی اونها که میگفتن تا فردا صبح طول میکشه. فوری به ساعت زل زد. درست معلوم نبود. اما انگار ساعت سه و نیم را نشان میداد. خیلی هیجانزده بود. دوباره بیرون را نگاه کرد.
از ماشین فاصله گرفته بودند و نزدیکتر آمده بودند. چیزی از حرفهایشان نمیشنید. سعی کرد خیلی آهسته پنجره را باز کند.
حالا از میان پنجره بهتر میشنید ولی چقدر سرد بود.
کامبیز با عصبانیت گفت دیوونه شدی؟ الان نمیشه...سعی داشت صدایش کنترل شده باشد.
شهاب گفت چرا نمیشه؟ برو صداش کن.
آخه مگه مغز خر خوردی؟ الان همگی خوابن.
و تاخواست اشاره به پنجره ی اتاقش کند یلدا خود را عقب کشید. پرده ضخیم بود و میدانست از پشت پنجره مشخص نیست.
کامبیز ادامه داد خودت که میبینی. اگر بیدار بود حد اقل چراغ خواب رو روشن میگذاشت.
خب بیدارش کن.
اصلا میخوای من باهات بیام؟
شهاب با عصبانیت گفت تو رو میخوام چه کنم؟
کامبیز در حالی که عصبی مینمود گفت اون رو میخوای چی کنی؟ هان؟ نکنه عجله داری حلقه ی نامزدیت رو
بهش نشون بدی؟
سرما و اضطراب در تن یلدا ریخت . دندانهایش پیانو وار بالا و پایین میشدند و او نمیتوانست آنها را کنترل کند.
شهاب بدون کلامی به سوی کامبیز حمله ور شد و با خشم بسیار گفت تو دیگه خفه ش. تو دیگه دهنت رو ببند.
کامبیز او را عقب هل داد و پوزخندی زد و گفت چیه؟ جوش آوردی . نه رفیق. تو دهنت رو بستی کافیه.
البته تو گذاشتی که افسار به دهنت بزنند. و خفه ات کنند. از من نخواه خفه شم. من همه چی رو به یلدا میگم.
یلدا که از مشاجره ی آنها به تنگ آمده بود و تقریبا هم متوجه موضوع شده بود پریشان خاطر گوشه ی پرده را
انداخت و آرام پنجره را بست. سرش سوت میکشید. دوباره مضطرب و لرزان بود. صدای در آمد . دوباره بیرون را
نگاه کرد. هیچ کس نبود. شهاب رفته بود. مستاصل و نگران روی تخت نشست و با خود گفت لعنتی . پس
امشب شب نامزدی اش بوده. شاید هم عقد کرده که کامبیز اونطور ی عصبی بود. بیخود کرده. من هم عقد کرده ام
منم... و اشکها دوباره ریزان شدند.
بشدت میلرزید. دستش را به گوشه تخت گرفت و ایستاد و با خود گفت حتی اگه عقد هم کرده باشه . اگه شده
اگه شده بدست و پایش بیافتم ازش جدا نمیشم. من هم اونجا میمونم... من هم اون رو میخوام...و به هق هق
افتاد. و ادامه داد .ای کاش باهاش میرفتم. اومده بود دنبالم. اگه دوستش داره. پس چرا پیش اون نمونده؟
پس چرا دیوونه شده بود؟ خدایا چرا امشب تموم نمیشه؟
یلدا کشان کشان پیکر نیمه جانش را به تخت رساند. دلش پر از درد بود و چشمش پر از اشک . به همه چیز فکر کرد.
و آنقدر با خود حرف زد که ندانست چگونه خوابش برد...
یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست.
احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست .
شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود.
که حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور را کمرنگ نمیکرد.
ساعت را نگاه کرد.10.5 ... خجالت میکشید از جایش برخیزد و بیرون برود. با خود گفت لعنتی حالا میگن چقدر
بهش خوش گذشته. چقدر میخوابه... و با عجله از جا برخاست و تخت را مرتب کرد و لباس پوشیده از آنجا با هر
مکافاتی که بود بیرون آمد و در را باز کرد.
کتی کتاب بدست در مقابلش ظاهر شد و با خنده ی سر حالی گفت صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
یلدا خنده ای کرد وگفت بله خیلی...
کامی هم تازه بیدار شده...
آقا کامبیز اومدند؟
آره د یشب دیر وقت اومده. حالا برو یک آبی به صورتت بزن و بیا پایین صبحانه بخوریم. همه منتظرن...
بعد از دقایقی یلدا همراه کتی به بقیه که سر میز صبحانه جمع بودند پیوست و باز همه با روی باز و لبخندهای گرم
به او صبح بخیر گفتند و با محبت زایدالوصفی او را دعوت به نشستن کردند.
کامبیز که تازه بیدار شده بود موهایش ژولیده و چشمهایش کمی پف آلود بود. به یلدا لبخند زد و گفت یلدا خانم شنیدم
دیشب این دخترها خسته تون کرده اند؟ انگار نگذاشتند درست بخوابید...
کتی بلافاصله گفت کامی خیلی بدجنسی.
کامبیز هم خندید و گفت جدا دیشب راحت بودید؟
بله خیلی... متشکرم.
من زنگ تلفن رو قطع کردم . گفتم اگر کسی هم زنگ زد شما رو بیدار نکنه.
کیمیا به ناگاه از جا پرید و گفت وای خاک بر سرم. نیما قرار بود زنگ بزنه. و بسوی تلفن دوید و همگی خندیدند.
یلدا با خود فکر کرد شاید شهاب هم زنگ زده باشه. البته اگر هم از زنگ زدن به خانه نتیجه نمیگرفت خب به تلفن
همراه کامبیز زنگ میزد. با اینهمه دلش به شور افتاد.
کامبیز گفت چای دوست دارید یا شیر؟
مرسی. چای . راستی آقا کامبیز شما کی اومدید؟
آخر شب که والله نه نصف شب بود.
یلدا جرات نمیکرد راجع به شهاب چیزی بپرسد اما دل توی دلش نبود.
مادر کامبیز هم بقدری تعارف میکرد که مغز یلدا حسابی بهم ریخته بود. نمیدانست درست فکر کند و سوالهایی بپرسد
یا مدام جواب تعارفات را بدهد... و تشکر کند.
بعد از صبحانه یلدا از همه ی آنها تشکر کرد و اجازه خواست تا آنها را ترک کند.
آنها به اصرار میخواستند که برای ناهار هم پیششان بماند. کتی هم برنامه ی بعد از ظهر را برای گردش وتفریح پیش بینی میکرد.
اما یلدا دیگر تحمل نداشت و آنقدر مضطرب و دلتنگ شهاب بود که بیخودی دلش میخواست گریه کند. دیگر نزدیک
بود از آنجا فرار کند . اما کامبیز که گویی به حالات یلدا پی برده بود گفت یلدا خانم فقط چند لحظه صبر کنید
خودم میبرمتون.
مادر گفت آره دخترم . تنها که نمیشه بری . صبر کن با کامی برید. و رو به کامبیز گفت کامی جان ما از یلدا
خانم قول گرفتیم که برای عروسی کیمیا حتما بیاد. اما اینکار رو بتو میسپرم که یلدا خانم رو حتما برای عروسی
بیاری. .
اگر یلدا خانم افتخار بدن. حتما. در ثانی یلدا خانم که تنها نیست. شهاب هم هست.
خت شهاب که با نامزد خودش میاد. یلدا خانم هم با تو بیاد بهتره.
نگاه کامبیز نگاه یلدا و نگاه کتی و... گویی هر کدام هزاران حرف ناگفته بهمراه داشت.
کامبیز خجالتزده برای اینکه حرف را عوض کند به مادر گفت بابا کی رفت؟
صبح زود . اول میخواست یکسر به عموت بزنه و بعد بره مغازه...
کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم بابا یک مغازه ی گلفروشی داره که خیلی بهش علاقمند و وابسته است.
با این که چند تا فروشنده و کارگر داره اما خب باباست دیگه .نمیتونه بیکار توی خونه بمونه.
پس برای همینه که اینهمه گلهای خوشگل و عجیب که من تا بحال ندیده بودم دارید.
انگار شما هم به گل و گیاه علاقمندید.
بله خیلی.
اتفاقا شهاب گفته بود که مدام گل و گلدون میخرید. ولی هرچی که میخواین به من بگین براتون جور میکنم.
مرسی.
یلدا دوباره از جا برخاست و گفت دیگه با اجازه تون زحمت رو کم کنم.
کامبیز با عجله از جا برخاست و گفت مامان مثل اینکه دیگه یلدا خانم خسته شده اند بهتره ما بریم.
کتایون و کیمیا و مادر کامی ... همگی دست در گردن یلدا انداختند و او را چون موجودی عزیز بوسیدند و یک به یک
سفارش کردند که حتما برای عروسی بیاید.
چند لحظه بعد یلدا و کامبیز کنار هم توی اتومبیل بودند.
کامبیز گفت خب یلدا خانم ببخشید اگه بد گذشت.
نه خیلی خوب بود. شما و خانواده تون واقعا به من لطف داشتید. خانواده ی خونگرم و با محبتی دارید.
بهتون تبریک میگم.
متشکرم. همگی عاشق شما شده اند.
یلدا لبخند زد و سکوت کرد. دلش نمیخواست به تعارف کردن ادامه دهدو دوست داشت کامبیز زودتر آنچه را
در میهمانی اتفاق افتاده بود بگوید.
چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه کامبیز گفت راستی دیشب دوستتون دنبالتون میگشت.
یلدا حیرت زده گفت دوستم؟
آره فرناز خانم با برادرشون.
شما از کجا میدونید؟
دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی
زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده.
آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند.
آره خلاصه دیشب...
کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود.
یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین.
کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد.
یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم. بگین.
کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین...
اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و صاف نشست.
یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه.
کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد. بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام
کاملا خونسرد و آروم باشین.
یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین.
من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع
جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترا
رو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرف شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقه
ردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند.
کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه
پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری
برنامه ریزی کرده بود.
کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش
برداشته اند.
بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که او
را پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطور
بیرحمانه جریان را گفته بود.
احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود. اضطراب و ترس از آینده ای
نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از
رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش
را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود.
کامبیز متوجه حالات غیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟
نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند.
کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرف بزن.
یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟
رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم.
یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود.
در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی
نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟
آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره.
صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را غافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت
نمیکرد. بیپروا بود و غیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت.
احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا فرص اوست.
یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل
او با خبر است؟
کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور.
نه دیگه نمیتونم. مرسی.
کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟
آره خوبم.
خیلی دوستش داری؟
یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه.
کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود.
آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین.
کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم.
تو رو خدا بگین.
به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده
بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند. شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون.
اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرف هم نمیزنه.
گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه.
اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه . منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم
درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه.
در تمام مدتی که کامی حرف میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق
بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا
هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده.
شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راغب به این ازدواجه.
کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست.
یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره.
شتر سواری دولا دولا نمیشه. حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره
پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین.
حالا اگر لطف کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم.
کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک
کم فکر کن. تو حیفی . حیفه کاه این همه غصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم تا الان خیلی فرق کرده ای.
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و ساکت تر میشی. میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مغروره...خیلی.
و بخاطر غرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرف
بزنی. مطمئن باش اگر طرف مقابلش مغرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید
منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه.
یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرف بزنه. ولی وقتی
به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن.
بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده رو تا آخر عمر تحمل کنم.
تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه.
الان اومدیم دیگه.
یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مغرور میدادم
اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم
از دارایی پدرشه...
کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده.
ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم.
یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم
مغرور بود. شاید هم بقول کامبیز مغرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما باز
هم کاری نمیکرد.
نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبش
را که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی
اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود. معطل نکرد و در را باز کرد.
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواست
احساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد.
آهسته پله ها را بالا میرفت. نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد.
قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته
مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت.
گویی در پی یافتن چیزی بود.
نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های
پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد.
شهاب گفت چرا نمیای تو؟
یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاب
بود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی
تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن. چیزی بگو.
زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمق
بودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده.
و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت.
بغض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست.
و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش.
سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار
باشد. بغضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد.
شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟
یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه . چیزی نشده. دیشب بد خواب
شدم . یک کمی سر درد دارم.
اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا
یلدا دوباره بغضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم.
خودش نمیدانست چرا این حرف را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود.
شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه... به یلدا نگاه کرد و ادامه
داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟
یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم.
شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟
یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند.
حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین.
انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت
کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم.
راستی . خب عروسی اش کیه؟
دوازده روز دیگه.
شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد. گویی چیزی فکرش را مشغول کرده بود که نمیتوانست بگوید.
یلدا هم بخوبی میدانست که او مثل همیشه سعی در پنهان کردن احساسش دارد. و حتما الان نگران صحبتهای
کامبیز است. نگران اینکه یلدا تا چه حد میداند. آیا اصلا میداند؟
شهاب گفت راستی دیشب دوستت تماس گرفته بود . فرناز.
آره کامبیز گفت.
خب کامبیز دیگه چه ها گفت.؟
یعنی چی؟
انگار خیلی با هم صمیمی شدید.
کامبیز پسر خوبیه.
شهاب جستجو گر به یلدا چشم دوخت و انگار ناگهان جرقه ای در ذهنش بزنداز جا برخاست.
نگاهش یلدا را ترساند... بدون کلام دیگری او را ترک کرد.روز هفدهم بهمن بود. یلدا و دوستانش همگی در بوفه ی دانشگاه مشغول ناهار خوردن بودند و اینبار نوبت نرگس
بود که تعریف کند.
نرگس گفت حالا قراره پس فردا برای ساعت چهار بیان خونه امون . مژده خانم همسایه مون گفت پسر خوبیه.
خیلی ازش تعریف میکرد. میگه مومن و نمازخونه. اما بابا گفته تا خودم نبینم و باهاش صحبت نکنم خیالم راحت نمیشه.
فرناز گفت بابای توهم که خدا میدونه چه ایرادهایی از بدبخت میخواد بگیره.
یلدا پرسید نظر خودت چیه؟ عکسش چه شکلی بود؟
نرگس لبخند محوی زد و گفت خب نمیدونم. بد نبود. یک جورایی نورانی و مومن بنظرم میرسید. بدم نیومد...
فرناز گفت کچل بود.؟
نرگس جدی شد و گفت نخیر.
فرناز گفت گفتم شاید علت نورانی بودن طرف رو پیدا کرده ام.
نرگس شکلکی در آورد و گفت با مزه.
یلدا گفت الهی یک کچل گیر خودت بیاد.
فرناز قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت من که دیگه خیالم از بابت محمد راحته. کچل هم بشه برام فرقی نمیکنه.
یلدا با حسرت گفت خدایا چی میشد من هم از بابت شهاب خیالم راحت میشد.؟
نرگس گفت حسرت به دلها.. یک دقیقه زبون به دندون بگیرید. مثل اینکه من داشتم تعریف میکردم.
فرناز گفت حالا پس فردا ببینش. بعد بیا تعریف کن . یک عکس که این همه تعریف نداره...
نرگس در حالی که با پا صندلی فرناز رو به عقب هل میداد گفت بیمزه ها . دیگه هیچی براتون نمیگم.
یلدا گفت نرگسی جواب پسر عموت رو چی میدی؟
نرگس جواب داد. هیچی. وقتی من از جانب اون هیچ حرکتی ندیدم چیکار کنم؟ به نظرت میشه یک عمر
بشینم توی خونه و دلم رو با پیغوم و پسغوم های این و اون خوش کنم؟ اصل اینه که مرد باشه و توی این گیر و دار
پا پیش بذاره . والا خواستن دورادور و لم دادن توی خونه رو همه بلدند.
فرناز به شوق آمد و گفت دمت گرم . بخدا راست میگی.
نرگس بسویش براق شد و گفت فرناز اگه حرف زدنت رو درست نکنی... بابا آبروی هر چی دانشجوی ادبیاته
با این طرز حرف زدن میبری.
یلدا گفت موافقم.
فرناز گفت خب خب. ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. حالا بگو داشتی خوب میاومدی...
یلدا سری تکان داد و گفت به خدا تو آدم نمیشی فرناز.
فرناز گفت بابا مگه من چی گفتم؟ و خندید.
نرگس گفت الهی این محمد زودتر بیاد سراغت . شاید اون بتونه تو رو درست کنه.
فرناز نگاهی به سقف انداخت و گفت الهی آمین. هر سه خندیدند.
فرناز ادامه داد چند تا خواهر و برادرن
نرگس گفت: فکر کنم روی هم پنج تایی میشن.
یلدا گفت خدا کنه هر چی که هست خوشبخت بشی.
نرگس به او لبخند زد.
فرناز گفت یلدا .جدیدا خیلی مادر بزرگی حرف میزنیها.
یلدا خندید و گفت من غلط بکنم. دیگه حرف زدن خودم رو هم فراموش کرده ام. و باحالت خاصی ادامه داد
بر من حقیر خرده مگیر ای بزرگ.
فرناز سر خم کرد و گفت چاکریم. نرگس چشم غره رفت.
یلدا گفت بچه ها حالا نوبت منه. یک فکری به حال ما بکنید. تو رو خدا.
فرناز گفت بابا جون ما که هر چی میگیم میگی نمیشه. خجالت میکشم...
چهره ی یلدا معصومانه و محزون شده بود. همانطور که در افکارش غوطه ور مینمود با انگشتهای کوچکش
خطوط نامفهومی روی میز رسم میکرد . سر بلند کرد و گفت داریم هر لحظه از هم دورتر میشیم بچه ها.
من یک ماه بیشتر وقت ندارم.
نرگس گفت راستش یلدا من با پیشنهاد فرناز چندان موافق نیستم اما انگار آخرین راه حله.
فرناز گفت بخدا جواب میده. بابا امتحانش مجانیه. وقتی شهاب به خاطر چهار تا کلام حرف زدن و یک مقداری
سرمایه از جانب تیموری نسبت به اون احساس دین میکنه و میخواد دخترش رو بگیره خب وقتی یک بلایی سر
تو بیاره معلومه که ازت نمیگذره. پول حاج رضا رو هم بیخیال.
یلدا گفت بخدا توی این مدت به تنها چیزی که اصلا فکر هم نکرده ام پوله.
نرگس گفت خب پس مشکلت چیه؟
یلدا جواب داد اصلا آقا من راضی ام . اما چیکار باید بکنم.
فرناز گفت آقا جون تو مگه توی فیلمها تا حالا ندیدی که دختره خواب میبینه... دادو فریاد راه می اندازه و پسره
و دختره رو بیدار میکنه. دختره هم گریه کنون خودش رو می اندازه توی بغل پسره... آقا تمام. یک عمر
خوشبخت میشن. و هرهر خندیدند.
نرگس نگاهی به آندو انداخت و گفت خدایی اش خیلی وقیحانه است اما من موافقم.
یلدا گفت الهی بمیرید با این راهنمایی کردنتون.
فرناز گفت فهمیدم و ناگهان لبخندی صورتش را پر کرد و با هیجان گفت یلدا خوب گوش کن. من و ساسان
نصف شب میاییم در خونه تون .ساسان نشونی گیریش خوبه. شیشه ی اتاقت رو با سنگ میشکونیم و
فرار میکنیم . تو جیغ میکشی و شهاب به دادت میرسه و بغلت میکنه. تو هم لوس بازی در میاری... و تمام.
یلدا گفت خب تکلیف شیشه ی اتاق من چی میشه؟
فرناز گفت خسیس بدبخت. خودم پولش رو بهت میدم.
نرگس گفت اومدیم و سنگ خورد توی سر یلدا . اون وقت چی؟
فرناز گفت خب در اینصورت موضوع فرق میکنه. اون وقته که باید زنگ بزنیم بهشت زهرا و بریم دنبال کفن و دفن.
نرگس گفت فرناز خیلی بی مزه ای.
اما یلدا هنوز در فکر بود. بنظرش اولین پیشنهاد فرناز زیاد هم بد نبود . گفت فرناز راه اولت بهتر بود انگار.
فرناز بوجد آمد و گفت بخدا میتونی یلدا .
یلدا گفت فقط میدونی باید چقدر بلند خواب ببینم؟ بین من و شهاب یک دیواره و درهای اتاقهامون هم بسته ست.
نرگس گفت امشب در اتاقت رو باز بذار.
یلدا گفت اونوقت شاید بفهمه که نقشه است.
فرناز گفت بابا تو داد بزن . فقط همین. وقتی شهاب اومد بگو ترسیدم . یک شبح پشت شیشه دیدم که
با چشمهای خونی زل زده بهم... بعد خودت رو بنداز توی بغلش و تمام.
نرگس گفت چرا اینقدر این کلمه ی آخر رو تکرار میکنی؟ فرناز بخدا چندشم میشه.
فرناز با زیرکی خندید و گفت و گفت تو چندشت میشه. خبر از دل این بیچاره نداری؟ یلدا خندید.
نرگس گفت دوتاتون هم بیشعورید.
صدای خنده یلدا و فرناز آنچنان بلند شد که در یک لحظه همه ی نگاهها به آندو دوخته شد.
نرگس گفت بابا یواشتر. اومدیم همه ی اینها که فرناز گفت درست بشه و تمام. بعد چی؟ شاید شهاب زیر
بار نره و بگه هنوز هم روی همون تصمیمی که قبلا گرفته هست.
فرناز گفت غلط کرده . مگه شهر هرته؟ بلا به سر دختر مردم بیاره و بعد بزنه زیرش؟
یلدا آهی کشید و گفت ولی من فکر نمیکنم حتی اگه همه ی اینکارها رو کردم آخرش اونجوری که فرناز میگه
تموم بشه. اون شهابی که من میشناسم بیشتر از این حرفها مغروره. تازه تا هر چی که میشه میگه یادت باشه
تو پیش من امانتی.
فرناز گفت باباجون . حرف که باد هواست. تا بحال یک دیوار و دو تا در فاصله تون بوده که میگفته امانتی.
حالا وقتی هلو برو تو گلو باشه فقط راهش اینه که قورت بده . همین و تمام.
یلدا و نرگس باز به مثالهای بینظیر فرناز می خندیدند.
نرگس در حالیکه هنوز میخندید گفت یلدا راست میگه. شهاب خیلی آدم مغرور و خودداریه. مگه آسونه؟
بخدا هرکی دیگه بود تا حالا واداده بود...
یلدا گفت خودم هم به این خیلی فکر کرده ام.
فرناز گفت به هر حال عزیزم . امروز که رفتی خونه روی این مسئله کار کن و یک کم تمرین کن . تا امشب.
ببینم چیکار میکنی بالاخره. بابا تو زن عقد ی اشی.
نرگس گفت یک کمی با خودت کارکن. یک کمی هم بهش نزدیک شو تاکیدی هم روی جمله ی آخر فرناز ندارم.
یلدا نگاهش خیره به میز مانده بود. و فکر میکرد که چگونه میتواند بدون زخمی کردن غرور
خود به او نزدیک شود...
فرناز و نرگس از او قول گرفتند که حتما برای آن شب برنامه اش را اجرا کند.
آنشب شهاب دیر وقت بخانه آمد و طبق معمول هر شب به اتاقش رفت. از روزی که به جشن خانه ی تیموری
رفته و بازگشته بود کم حرفتر و متفکرتر مینمود. و یلدا چون این وضعیت را زیاد دوست نداشت ترجیح میداد
که بیشتر در اتاق خودش بماند.
دیر وقت بود که به رختخواب رفت و بقولی که به دوستانش داده بود می اندیشید. به حرفهای فرناز .
یعنی حرفهای فرناز درست از آب در میامد. ؟ به نظرش بعید بود که بتواند نقش بازی کند. ابتدا خواست ساعت
را برای 2.5 نیمه شب کوک کند. اما ترسید صدای ساعت را شهاب بشنود و کار خراب گردد و بعد تصمیم
گرفت تا نیمه های شب بیدار بماند. از جا بلند شد و کنار پنجره آمد و پرده را کنار زد.
آسمان ابری و بهم ریخته بود. لای پنجره را باز کرد. باد شدیدی به داخل هجوم آورد. معلوم بود طوفان در راه
است. پنجره را بست و بسوی تخت بازگشت. خوابش گرفته بود. اما نباید میخوابید. قدری عطر به خود زد
و لباسش را عوض کرد. تاپ سفیدی پوشیده و موها را رها کرد و در تخت خوابش دراز کشید و ندانست
که چه وقت خوابش برد...
ساعتی گذشته بود که صدای مهیبی اتاقش را لرزاند. او در حالی که جیغ خفیفی میکشید از جا پرید. هراسان
شده بود. نور مهتاب گونه ای برای یک لحظه اتاقش را روشن کرد و بعد خاموش شد. صدای رعد مهیب تر از
همیشه باز اتاق را لرزاند. طوفان شده بود. در تختخوابش نشست تازه بخود آمده بود. ساعت را نگاه کرد .3 بود.
نمیدانست چگونه خوابش برده . بیاد نقشه اش افتاد. بهترین فرصت بود. حالاباید کاری میکرد با خود گفت
باید از این فرصت استفاده کرد. و دوباره گفت خدایا. این دفعه... فقط یک صدای دیگه...
بعد از لحظه ای آسمان دوباره چنان غرید که یلدا واقعا ترسید و طبق نقشه آنچنان از ته دل جیغ کشید که صدایش
برای خودش هم بیگانه بود.
به ثانیه نکشید که شهاب مثل صائقه زده ها از جا جهید و هراسان خود را به یلدا رساند ودر حالیکه
نفس نفس میزد گفت یلدا چی شده؟ یلدا ...
یلدا به محض دیدن شهاب بغضش ترکید . خودش نمیدانست چرا اشکهایش واقعی هستند و چرا آنقدر از ته
دل غمگین است؟
شهاب کنارش نشست. چراغ خواب را روشن کرد وگفت چیزی نیست نترس عزیزم. صدای رعد و برقه...
ببین چه بارونی میاد؟
یلدا با هر جمله ی شهاب احساسش بیشتر تحریک میشد و اشکهایش قدرت بیشتری میگرفتندو.
شهاب دستش را دور شانه های او حلقه کرد و او را به خود فشرد و یلدا ندانست خود را در آغوشش انداخت.
فقط میدانست که دیگر نمایش نیست. او هم بازی نمیکند. رویا هم نیست.
بدنش سرد بود و میلرزید. سر را در میان سینه ی شهاب پنهان کرده بود و هق هق کرد. گویی میخواست
تلافی تمام زجه های پنهانی آن پنج ماه را در دل او خالی کند.
شهاب او را در آغوش داشت و موهایش را نوازش میکرد.
باورش برای یلدا سخت بود. گویی فقط یک رویای شیرین است. اما فشار بازوهای قدرتمند شهاب که مردانه
او را در بر گرفته بود به رویا نمیماند. نفس داغش که بصورت یلدا میخورد به رویا نمیماند و بوی دوست داشتنی
عطرش و صدای دلنشینش که میکوشید او را آرام کند. نه هیچ کدام به رویا نمیماند.نمیخواست...
هرگز نمیخواست آن آغوش امن گرم و دلنشین را از دست بدهد. و با یادآوری ذهنش برای رسیدن شمارش معکوس
روزهای قشنگ زندگیش ترسانتر از همیشه میگریست و تنها صدایی که همراه هق هق گریه هایش بگوش میرسید
این بود. شهاب نرو... شهاب نرو.
شهاب در حالی که او را بخود می فشرد و نوازش میکرد پی در پی میگفت عزیزم نترس من همینجام هیچ جا نمیرم.
نمیدانست چقدر به همانحال ماند تا بالاخره گریه هایش تمام شد. شهاب شانه های او را گرفت و در حالی که
او را از آغوش خود بیرون میکشید نگاهش کرد و آرام گونه های خیس او را پاک کرد و چون موجودی عزیز دوباره
در برگرفتش و زیر گوشش زمزمه کرد تا من نفس میکشم از هیچ چیز نباید بترسی. و بعد از دقایقی
در حالی که کمک میکرد یلدا دوباره سر جایش دراز بکشد گفت خب حالا دیگه بخواب. اینطوری سرما میخوری
پتو رو بکش روی خودت . من اینجام جایی هم نمیرم. تو بخواب و نگران هیچ چیز نباش.
یلدا بظاهر چشمهایش را بست. شهاب چراغ خواب را خاموش کرد و لحظه ای جلوی پنجره ی اتاق
یلدا ایستاد و به بیرون خیره ماند. وقتی احساس کرد یلدا خوابش برده از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای
دوباره بازگشت و یلدا متعجب او را دید که سیگاری آتش زد و باز پشت شیشه به تماشای باران تندی که میامد ایستاد.
روز هجدهم بهمن ماه هنگامی که یلدا بیدار شد از شهاب خبری نبود.
هنوز همه چیز برایش مثل یک رویا بود. برای یک لحظه به هر چه که اتفاق افتاده بود شک کرد . با عجله از جا برخاست و نگاه به پنجره دوخت.
یادش آمد که شهاب همانجا ایستاده بود . از اتاق خارج شد . شهاب نبود. غمگین و دلسرد به شب گذشته اندیشید.
یاد حرف شهاب افتاد که گفت تا من نفس میکشم نباید بترسی.
دوباره ته دلش گرم شد. کلاس داشت و باید زودتر راه میافتاد.
فرناز و نرگس آنچنان هیجانزده به سوی یلدا میدویدند که انگار بجز آنها کس دیگری آنجا نبود .
فرناز از پشت سر چشمهای یلدا را گرفت. یلدا دست برد و انگشتهای بلند و زیبای فرناز را لمس کرد و گفت فرناز
خانم دید گفتم.
آندو جلو پریدند و گفتند چی رو گفتی؟ چی شد مگه؟
یلدا از حرکات و شوق بیحد آندو خنده اش گرفته بود. گفت چی میخواستید بشه؟ من که بهتون گفته بودم
شهاب با بقیه فرق داره.
نرگس با حیرت پرسید یعنی هیچ اتفاقی نیافتاد؟
فرناز نیز با حالتی اعتراض آمیز بدنبال حرف نرگس گفت دیشب رعد وبرق شد و بارون اومد. من با خودم گفتم بهترین
موقعیت برای بازی و اجرای نمایش تو درست شده. یلدا خیلی خری . نتونستی از اون موقعیت عالی استفاده کنی؟
یلدا اعتراض کنان گفت صبر کنید .باباجون . چه خبره . من همه ی هنرم رو ریختم روی دایره. یک جیغی زدم
که خودم اصلا صدام رو نشناختم. حس کردم اصلا صدای من نبود.فرناز گفت خب.
خب که چی؟ شهاب بعد از جیغ من اومد توی اتاق و گفت نترس رعد و برقه.
فرناز گفت ما رو سر کار گذاشتی؟
نه بخدا. نرگس باور نمیکنی؟
چرا خب بعد چی شد؟
هیچی تا چشمم به شهاب افتاد زدم زیر گریه...گریه ی واقعی.
فرناز در حالی که میخندید و خوشحال بود دوباره گفت خب . خودت رو انداختی توی بغلش؟
یلدا خنده اش گرفت و گفت چه جورم.
فرناز گفت دروغ نگو.
بخدا راست میگم. باید اونجا بودی و میدیدی. نمایش تا اون حد واقعی دیگه هیچ وقت اجرا نمیشه.
خب شهاب چیکار کرد؟
هیچی یک کنی باهام حرف زد تا مثلا آرومم کنه. و بعد هم گفت حالا مثل بچه ی آدم بگیر بخواب و از این
قرطی بازیها هم واسه ی من درنیار.
راستش رو بگو.
باور کن. تمومش عین حقیقت بود.
یلدا طوری این جمله را گفت که نرگس و فرناز باور کردند.
فرناز گفت پس بگو گند زدی به نقشه مون.
نرگس گفت خب عزیز من تقصیر یلدا چیه؟ دیگه چیکار باید میکرد؟
فرناز گفت بابا این دیگه چه جور مردیه؟
نرگس گفت تو نمیتونی بفهمی. اون به قول و قرارش خیلی اهمیت میده...
یلدا با تاسف گفت آره کامبیز این رو به من گفته بود که شهاب شده پا رو دلش بذاره عهد و پیمانش رو بهم
نمیزنه. و با گفتن این جمله اشک به چشمش دوید و با بغض ادامه داد ولی با اینحال دیشب بهترین شب
زندگیم بود. اون پیش من بود. نزدیکتر از همیشه. مثل همه ی رویاهای شیرینم. راستش هنوزم فکر میکنم
فقط یک رویا بوده. و رو به فرناز کرد وگفت فرناز جون مرسی .این آرزو بدجوری بدلم مونده بود که یکبار هم
شده از نزدیک اون رو حس کنم. لمس کنم. .. باورتون میشه؟ دیشب دلم میخواست همونطور که توی بغلش بودم
عمرم تموم میشد و یک نفس راحت میکشیدم.
فرناز او را بغل کرد و گفت الهی بمیرم. نقشه های منم بدرد عمه ام میخوره.
بعد با شیطنت به یلدا نگاهی کرد و گفت من رو بگو که تا صبح فکر کردم حالا چه اتفاقاتی افتاده؟
نرگس و یلدا چشم غره کنان به او روانه کلاس شدند.
کلاس فوق العاده داشتند و باید تا شب توی کلاس میماندند. وقتی تعطیل شدند ساعت 8 بود.
باران نم نمک میامد. ساسان در اتومبیل منتظر فرناز نشسته بود. آنشب خانه ی عمویشان میهمان
نظرات شما عزیزان: